کد مطلب:  103 
2 نظر
2 نظر
زمان مطالعه: 2 دقیقه
داستان تخیلاتی - زمین تنهائی ( به مناسبت روز درختکاری )

داستان تخیلاتی - زمین تنهائی ( به مناسبت روز درختکاری )

زمین تنهائی                  نویسنده : لیلا شاهپوری زمین پس از به وجود آمدن تنها بود . تصمیم گرفت به...
زمان مطالعه: 2 دقیقه
زمین تنهائی                  نویسنده : لیلا شاهپوری

زمین پس از به وجود آمدن تنها بود . تصمیم گرفت به دوردست ها برود شاید بتواند دوستی پیدا کند . روزهای زیادی در راه بود که ناگهان به شیء نورانی برخورد . زمین رو به این شیء نورانی کرد و گفت : سلام ای روشن کننده ! شیء نورانی جواب داد : سلام ! تو کیستی ؟ زمین جواب داد : من زمین هستم که می توانم هر جا که دوست دارم بروم می خواهم دوستی پیدا کنم تو که هستی ؟ شیء نورانی گفت : من خورشید تابان هستم که می توانم گرما به اطراف ببخشم . من می توانم دوست خوبی برای تو باشم . زمین خوشحال شد و تصمیم گرفت که کنار خورشید تابان بماند . روزها گذشتند تا اینکه یک روز زمین و خورشید در کهکشان چشمشان به دانه ای کوچک افتاد. آنها با تعجب به دانه گفتند : تو چرا تنهایی و به کجا میروی : دانه گفت : من سالهاست که در کهکشان تنها هستم ولی دوستی پیدا نکردم که در کنارش بمانم . اگر کسی به من پناه دهد من سرسبزی را به او هدیه خواهم داد . زمین خوشحال شد و گفت : ای دانه کوچک ! من تو را می پذیرم . تو می توانی برای خودت خانه ای داشته باشی و در کنار تخته سنگ ها جایی داشته باشی . دانه خوشحال شد و به روی زمین فرود آمد . سالها گذشت که روزی از روزها زمین میهمانی دیگر را در خود جای داد و آن آب بود . زمین , خورشید , دانه و آب دوستان خوبی شدند تا اینکه .......... دوستی دیگر به جمع آنها اضافه شد و آن انسان بود. ابتدا انسان به زمین احترام می گذاشت و از اینکه زمین به او پناه داده بود خدا را شکرگذار بود. زمین پس از سالهایی طولانی و به لطف خورشید , دانه و آب سرسبز شده بود . آب به رود و رود به دریا و دریا به اقیانوس تبدیل شد ولی .............. انسان طمع کرد و کم کم برای آرامش بیشتر خودش شروع به قطع کردن درختان کرد و .. زمین دچار مشکل شد . حالا تکان های شدید زمین باعث شده بود رودها پخش شوند و خورشید بیشتر می تابید تا باران ببارد و رودها دوباره پر شود ولی خورشید حالش بد شده بود زیرا از خستگی و کار زیاد نظم درونی اش به هم ریخته بود . دانه پس از مدت ها تصمیم گرفت برای همیشه زمین را ترک کند زیرا دیگر مکان مناسبی برای زندگی کردن نبود . خورشید برای آرامش دادن به زمین به او نزدیک تر شده بود و این کار باعث بخار اقیانوس شده بود . بنابراین آب کم کم از بین رفت . انسان ها همه مردند. خورشید پس از مدتی برای همیشه از بین رفت و زمین دوباره تنها شد و تنهایی و تنهایی بدون هیچ دوستی .......................... زمین هم در کهکشان ناپدید شد ..
: برای دریافت مشاوره درباره داستان تخیلاتی - زمین تنهائی ( به مناسبت روز درختکاری ) فرم زیر را تکمیل کنید
واریز هزینه و دریافت مشاوره توسط آسمونی
نظر خود را درباره «داستان تخیلاتی - زمین تنهائی ( به مناسبت روز درختکاری )» در کادر زیر بنویسید :
4 + 8 = ?
لطفا شرایط و ضوابط استفاده از سایت آسمونی را مطالعه نمایید