
وارونگی ، نقد فیلم سینمایی
بهنام بهزادی را اکثرن با همان فیلم اولش به یاد میآورند. «تنها دو بار زندگی میکنیم» به جهت موضوع متفاوت و سبک پرداخت منحصربه فردش نوید ظهور فیلمسازی خوشذوق و آینده دار را میداد. فیلم دوم او «قاعدهٔ تصادف» از جهات مختلف با فیلم قبلی متفاوت بود. این بار فضاسازی تئاتری و بازیهای واقعگرا – آن نوع که در سالهای اخیر وارد سینمای اجتماعی ایران شده – و مضامین متفاوتی به کار گرفته شده بود که البته فیلم باز هم با تحسین منتقدین روبهرو شد هرچند کار خاص و متفاوتی به نظر نمیرسید.
این مسئله اولین گره دراماتیک فیلم را ایجاد میکند اما بهانهای است برای نمایش روابط خانوادگی و درگیریهایی که به خاطر مادر ایجاد میشود. فیلم میخواهد از این درگیریها به تحلیلی از زندگی نیلوفر و روحیات او برسد و در نهایت تغییر او را به محور معناسازیِ خود تبدیل کند.
بنابراین مفهومی که فیلمساز در ابتدای فیلم و در نام فیلم اشاره پررنگی به آن دارد حقیقتن دغدغهٔ فیلم نیست و پیوندی با تغییر و تحول شخصیتها و مشکلات زندگیشان ندارد. روشی که بهزادی برای روایت زندگی نیلوفر انتخاب کرده هرگونه تنش عاطفی را دفع میکند و عملاً تهی از لحظات جذاب و درگیر کننده و خاص پیش میرود. او به جزییاتی از روابط اهمیت میدهد که شناسایی کاربرد و نقششان مشکل است. برای مثال مکث کردن روی گفتوگوهای نیلوفر و همکارش راجع به تعطیل شدن یا نشدن کارگاه خیاطی او در چند برهه زمانی مختلف تکرار میشود و عملاً نفس فیلم را میگیرد. این رویکرد را در سکانسهایی که همهٔ خانواده دور هم جمع هستند و گفتوگو میکنند هم شاهد هستیم. در این سکانسها تقریباً تکتک دیالوگهایی که در یک گفتوگوی واقعی گفته میشود آورده میشوند و هر بار دوربین چهرهٔ یکی از کاراکترها را به شکلی ساده قاب میگیرد تا جمله و گاهی حتی کلمهٔ مورد نظر را بگویند. کلماتی که فقط یک چهرهٔ واقعگرایانهٔ سخت به فیلم میدهند و معلوم نیست چرا فیلم به چنین چهرهای نیاز دارد. نتیجهٔ چنین رویکردی در طرح داستانی فیلم کسالتبار شدن آن است چرا که این وسواس واقعگرایانه برای فیلم هزینههایی در بر داشته که توسط باقی بخشها جبران نشدهاند.
مثلاً اگر دغدغهٔ این شکل از واقعگرایی در فیلم وجود دارد چرا در طرح بصری فیلم شاهد آن نیستیم؟ چرا شهر و آلودگی در تصاویر فیلم حضور کلیشهای و دمدستیای دارند؟ چند نمای ساده از ترافیک و افق غبارگرفته اولین چیزی است که برای نمایش آلودگی به فکر هر کس میرسد. اگر دقت بصری جدیای در فیلم وجود داشت میتوانست ملال حاصل از مکثهای فراوان روی روابط را جبران کند و جذابیت را از راه دیگری برای فیلم تأمین کند. ضمن اینکه درک ارتباط آلودگی و ترافیک و مشکلات زندگی شهری با محور اصلی درام بسیار مشکل است و فیلمساز در متن هم موفق نشده همبستگیای بین این عناصر ایجاد کند. تنها جایی که فیلم میتواند همراهی مخاطب را با خود داشته باشد زمانی است که به پیرنگ عاشقانهٔ زندگی نیلوفر میپردازد. جایی که علیرضا آقاخانی با همان شمایل آرام و درونگرا حضور پیدا میکند تا عشق فراموش شدهٔ سالهای گذشته را در نیلوفر زنده کند. اکثر لحظات حضور این دو در کنار هم جذاب است و آن تمایل به اجرای خشک و واقعگرایانه جاری در فیلم، در سکانسهای مربوط به آنها دیده نمیشود.