کد مطلب:
1822
2 نظر
درج نظر
زمان مطالعه: 6 دقیقه

مناجات مجنون و خدا
چون رایت عشق آن جهانگیر.. شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت... در شیفتگی تمام تر گشت
زمان مطالعه: 6 دقیقه
شعر فارسی بیش از 1100 سال قدمت دارد و و وزن آن بر اساس ساختار عروض است. شعر فارسی بسیار موزون است و آهنگ زیبایی دارد. مناجات مجنون با خدا یکی از زیباترین اشعار کهن فارسی است. با آسمونی همراه باشید.
چون رایت عشق آن جهانگیر | شد چون مه لیلی آسمان گیر | |
هرروز خمیده نام تر گشت | در شیفتگی تمامتر گشت | |
هر شیفتگی کز آن نورداست | زنجیر بر صداع مرد است | |
برداشته دل ز کار او بخت | درمانده پدر به کار او سخت | |
میکرد نیایش از سر سوز | تازان شب تیره بردمد روز | |
حاجتکده ای نرفته نگذاشت | الا که برفت و دست برداشت | |
خویشان همه در نیاز با او | هر یک شده چارهساز با او | |
بیچارگی ورا چو دیدند | در چارهگری زبان کشیدند | |
گفتند به اتفاق یک سر | کز کعبه گشاده گردد این در | |
حاجت گه جمله جهان اوست | محراب زمین و آسمان اوست | |
پذرفت که موسم حج آید | ترتیب کند چنانکه باید | |
چون موسم حج رسید برخاست | اشتر طلبید و محمل آراست | |
فرزند عزیز را به صد جهد | بنشاند چو ماه در یکی مهد | |
آمد سوی کعبه سینه پرجوش | چون کعبه نهاد حلقه بر گوش | |
گوهر به میان زر برآمیخت | چون ریگ بر اهل ریگ میریخت | |
شد در رهش از بسی خزانه | آن خانه گنج گنج خانه | |
آندم که جمال کعبه دریافت | دریافتن مراد بشتافت | |
بگرفت به رفق دست فرزند | در سایه کعبه داشت یکچند | |
گفت ای پسر این نه جای بازیست | بشتاب که جای چاره سازیست | |
در حلقه کعبه کن دست | کز حلقه غم بدو توان رست | |
گو یارب از این گزاف کاری | توفیق دهم به رستگاری | |
رحمت کن و در پناهم آور | زین شیفتگی به راهم آور | |
دریاب که مبتلای عشقم | و آزاد کن از بلای عشقم | |
مجنون چو حدیث عشق بشنید | اول بگریست پس بخندید | |
از جای چو مار حلقه برجست | در حلقه زلف کعبه زد دست | |
میگفت گرفته حلقه در بر | کامروز منم چو حلقه بر در | |
در حلقه عشق جان فروشم | بیحلقه او مباد گوشم | |
گویند ز عشق کن جدائی | کاینست طریق آشنائی | |
من قوت ز عشق میپذیرم | گر میردم عشق من بمیرم | |
پرورده عشق شد سرشتم | جز عشق مباد سرنوشتم | |
آن دل که بود ز عشق خالی | سیلاب غمش براد حالی | |
یارب به خدائی خدائیت | وانگه به کمال پادشائیت | |
کز عشق به غایتی رسانم | کو ماند اگر چه من نمانم | |
از چشمه عشق ده مرا نور | واین سرمه مکن ز چشم من دور | |
گرچه ز شراب عشق مستم | عاشقتر ازین کنم که هستم | |
گویند که خو ز عشق واکن | لیلیطلبی ز دل رها کن | |
یارب تو مرا به روی لیلی | هر لحظه بده زیاده میلی | |
از عمر من آنچه هست بر جای | بستان و به عمر لیلی افزای | |
گرچه شدهام چو مویش از غم | یک موی نخواهم از سرش کم | |
از حلقه او به گوشمالی | گوش ادبم مباد خالی | |
بیباده او مباد جامم | بیسکه او مباد نامم | |
جانم فدی جمال بادش | گر خون خوردم حلال بادش | |
گرچه ز غمش چو شمع سوزم | هم بی غم او مباد روزم | |
عشقی که چنین به جای خود باد | چندانکه بود یکی به صد باد | |
میداشت پدر به سوی او گوش | کاین قصه شنید گشت خاموش | |
دانست که دل اسیر دارد | دردی نه دوا پذیر دارد | |
چون رفت به خانه سوی خویشان | گفت آنچه شنید پیش ایشان | |
کاین سلسلهای که بند بشکست | چون حلقه کعبه دید در دست | |
زو زمزمهای شنید گوشم | کاورد چو زمزمی به جوشم | |
گفتم مگر آن صحیفه خواند | کز محنت لیلیش رهاند | |
او خود همه کام ورای او گفت | نفرین خود و دعای او گفت | |
چون گشت به عالم این سخن فاش | افتاد ورق به دست اوباش | |
کز غایت عشق دلستانی | شد شیفته نازنین جوانی | |
هر نیک و بدی کزو شنیدند | در نیک و بدی زبان کشیدند | |
لیلی ز گزاف یاوهگویان | در خانه غم نشست مویان | |
شخصی دو زخیل آن جمیله | گفتند به شاه آن قبیله | |
کاشفته جوانی از فلان دشت | بدنام کن دیار ما گشت | |
آید همه روز سرگشاده | جوقی چو سگ از پی اوفتاده | |
در حله ما ز راه افسوس | گه رقص کند گهی زمین بوس | |
هردم غزلی دگر کند ساز | هم خوش غزلست و هم خوش آواز | |
او گوید و خلق یاد گیرند | ما را و ترا به باد گیرند | |
در هر غزلی که میسراید | صد پردهدری همینماید | |
لیلی ز نفیر او به داغست | کاین باد هلاک آن چراغست | |
بنمای به قهر گوشمالش | تا باز رهد مه از وبالش | |
چون آگه گشت شحنه زین حال | دزد آبله پای ز شحنه قتال | |
شمشیر کشید و داد تابش | گفتا که بدین دهم جوابش | |
از عامریان یکی خبر داشت | این قصه بحی خویش برداشت | |
با سید عامری در آن باب | گفت آفت نارسیده دریاب | |
کان شحنه جانستان خونریز | آبی تند است و آتشی تیز | |
ترسم مجنون خبر ندارد | آنگه دارد که سر ندارد | |
زآن چاه گشاده سر که پیش است | دریافتنش به جای خویش است | |
سرگشته پدر ز مهربانی | برجست بشفقتی که دانی | |
فرمود به دوستان همزاد | تا بر پی او روند چون باد | |
آن سوخته را به دلنوازی | آرند ز راه چارهسازی | |
هرسو بطلب شتافتندش | جستند ولی نیافتندش | |
گفتند مگر کاجل رسیدش | یا چنگ درندهای دریدش | |
هر دوستی از قبیله گاهی | میخورد دریغ و میزد آهی | |
گریان همه اهل خانه او | از گم شدن نشانه او | |
وآن گوشهنشین گوش سفته | چون گنج به گوشهای نهفته | |
از مشغلههای جوش بر جوش | هم گوشه گرفته بود و هم گوش | |
در طرف چنان شکارگاهی | خرسند شده به گرد راهی | |
گرگی که به زور شیر باشد | روبه به ازو چو سیر باشد | |
بازی که نشد به خورد محتاج | رغبت نکند به هیچ دراج | |
خشگار گرسنه را کلیچ است | باسیری نان میده هیچ است | |
چون طبع به اشتها شود گرم | گاورس درشت را کند نرم | |
حلوا که طعام نوش بهر است | در هیضهخوری به جای زهر است | |
مجنون که ز نوش بود بیبهر | میخورد نوالهای چون زهر | |
میداد ز راه بینوائی | کالای کساد را روائی | |
نه نه غم او نه آنچنان بود | کز غایت او غمی توان بود | |
کان غم که بدو برات میداد | از بند خودش نجات میداد | |
در جستن گنج رنج میبرد | بیآنکه رهی به گنج میبرد | |
شخصی ز قبیله بنیسعد | بگذشت بر او چو طالع سعد | |
دیدش به کناره سرابی | افتاده خراب در خرابی | |
چون لنگر بیت خویشتن لنگ | معنیش فراخ و قافیت تنگ | |
یعنی که کسی ندارم از پس | بیفافیت است مرد بی کس | |
چون طالع خویشتن کمان گیر | در سجده کمان و در وفا تیر | |
یعنی که وبالش آن نشانداشت | کامیزش تیر در کمان داشت | |
جز ناله کسی نداشت همدم | جز سایه کسی نیافت محرم | |
مرد گذرنده چون در او دید | شکلی و شمایلی نکو دید | |
پرسید سخن زهر شماری | جز خامشیش ندید کاری | |
چون از سخنش امید برداشت | بگذشت و ورا به جای بگذاشت | |
زآنجا به دیار او گذر کرد | زو اهل قبیله را خبر کرد | |
کاینک به فلان خرابی تنگ | میپیچد همچو مار بر سنگ | |
دیوانه و دردمند و رنجور | چون دیو ز چشم آدمی دور | |
از خوردن زخم سفته جانش | پیدا شده مغزن استخوانش | |
بیچاره پدر چو زو خبر یافت | روی از وطن و قبیله برتافت | |
میگشت چو دیو گرد هر غار | دیوانه خویش در طلب کار | |
دیدش به رفاق گوشهای تنگ | افتاده و سر نهاده بر سنگ | |
با خود غزلی همی سگالید | گه نوجه نمود و گاه نالید | |
خوناب جگر ز دیده ریزان | چون بخت خود اوفتان و خیزان | |
از باده بیخودی چنان مست | کاگه نه که در جهان کسی هست | |
چون دید پدر سلام دادش | پس دلخوشیی تمام دادش | |
مجنون چو صلابت پدر دید | در پای پدر چو سایه غلتید | |
کی تاج سرو سریر جانم | عذرم بپذیر ناتوانم | |
میبین و مپرس حالتم را | میکن به قضا حوالتم را | |
چون خواهم چون که در چنین روز | چشم تو ببیندم بدین روز | |
از آمدن تو روسیاهم | عذرت به کدام روی خواهم | |
دانی که حساب کار چونست | سررشته ز دست ما برونست |
شعر از : نظامی گنجوی