- آسمونی
- مجله اینترنتی
- عکس و خواندنی
- دل نوشته
- عاشقی به نام ابراهیم
عاشقی به نام ابراهیم
نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علفهای زمین را به دهان میگرفتند و میجویدند . صدها گوسفند، در دستههای پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم، به چه میاندیشد؟ به شماره گوسفندانش؟ یا عجایب خلقت و پرودگار هستی؟
نگاهش به خانهای میماند که در هر گوشه آن، چراغی روشن است . گویی در حال کشف رازی یا حل معمایی بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان، جایی در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.
گوسفندان میرفتند و میآمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود، بیرون نمیآمد . ناگهان، صدایی شنید؛ صدایی که او سالیان دراز در آرزوی شنیدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستی، هنری نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او میرساند.
- یا قدوس! (ای خداک پاک و بیعیب و نقص )
ابراهیم از خود بیخود شد و لذت شنیدن آن نام دلانگیز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردی را دید که بر صخره بلندی ایستاده است . گفت: ای بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آری، دستهای از گوسفندانم را به تو میدهم . همان دم، صدای «یا قدوس » دوباره در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتی دوباره و بیپایان، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره، اندیشهای نداشت .
- دوباره بگو، تا دستهای دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم .
- یا قدوس!
- باز هم بگو!
- یا قدوس!
دیگر برای ابراهیم، گوسفندی، باقی نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرینی که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایی دیگر بگیرد . مرد ناشناس یک بار دیگر، صدای «یا قدوس » را روانه کوهها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون،دیگر چیزی برای ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزی برای نثار کردن در بساط خود نمییافت . نگاهی به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایی را نیز به او پیشنهاد کرد .
- ای بنده خوب خدا! یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوی تا جان خود را نثار تو کنم .
مرد ناشناس، تبسمی زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویی سخن دیگری با ابراهیم داشت .
- من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمانها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو میگفتند؛ تا این که همگی خدای خویش را ندا کردیم و گفتیم: بارالها! چرا ابراهیم که بنده خاکی تو است به مقام «خلیل الهی» رسید و ما را این مقام نیست . خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو بیایم و تو را بیازمایم . اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستی؛ زیرا تو در عاشقی، به کمال رسیدهای.(در قرآن کریم، ابراهیم، خلیل و دوست خدا خوانده شده است)
ای ابراهیم! گوسفندان، به کار ما نمیآیند و ما را به آنها نیازی نیست . همه آنها را به تو باز میگردانم.
ابراهیم گفت: شرط جوانمردی و در مرام آزادگان نیست که چیزی را به کسی ببخشند و سپس بازگیرند. من آنها را بخشیدهام و باز پس نمیگیرم . جبرئیل گفت: پس آنها را بر روی زمین میپراکنم، تا هر یک در هر کجای صحرا و بیابان که میخواهد، بچرد. پس، تا قیامت، هر که از این گوسفندان، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است.1
چون میسر نیست ما را کام دوست
عشق بازی میکنم با نام دوست
- نویسنده : فاطمه محمدی